نوشته علی پارسایی
✅به یاد مربی بزرگ کوهنوردی ایران فرشاد خلیلی خوشه مهر که در حادثه بهمن جاده دیزین جان باخت.
روز ها ماه می شوند و ماه ها سال
و آنچه می ماند برای ما مردمان کوه یادی است از راه های رفته و گاه سودای راه های نرفته و شاید عکسی
فرق نمی کند بهانه هر چه باشد:
یاد یا نام یا عکس…
ضرب آهنگ خاطرات پرتت می کند به آن لحظه های شور و شادی و گاه غم و نفس زدن در زیر بار سنگین کوله و لرزیدن از سرما و یا پیشانی به عرق نشسته از گرمای آفتاب.
در انتهای همه راه های طولانی آنچه یاد را پر رنگ تر می کند حضور دوستانی بود که حضورشان معنی بخش بودنتان بود.
دوستانی که بسیاری از آنها در گردش این سال ها گاه نادوست شدند گاه گم شدند و گاه ماندند و گاه رفتند.
دوستی سال ها پیش گفت: با بالا رفتن سن عادت می کنی به شنیدن خبر مرگ عزیزان…
و این گفت چه سخت راست است.
غدیر آن یلی که سر به “سر گردون به فخر می سود” ده سالی است که دیگر نیست.
باور مرگ غدیر سخت بود اما همه آن را پذیرفتند اما عباث! , اسماعیل و فرشاد ….
هنوز باورش برایم سخت است. هیچگاه نتوانستم و نخواستم در رثا یا یادشان چیزی بنویسم باورش برایم
سخت بود و هست و خواهد بود . گویا نوشتن در این باره باور بر نبودشان است.
عباث! رفت. رفتش هم مانند آمدنش و دیدارش عجیب بود. او که دوست دار خالق شاهزاده کوچک بود رفتنی همانند خالق او انتخاب کرد.
اسماعیل آن کوچک اندام بزرگ دل
اما فرشاد …..
نامش را پیش از دیدار شنیده بودم. در اوج روزهای جنگ بود او در خدمت سربازی. می گفتند به عشق هیمالایا به سربازی رفته تا برگردد بتواند پاسپورت بگیرد و به کوه های مورد علاقه اش برود. آن زمان جزو جوان ترین صعود کنندگان دیواره علم کوه بود و از سخت کوشی و توانش بسیار یاد می شد.
بار اول سر چهار راه تهران پارس ساعت ۵ صبح دیدمش . روز جمعه ای زمستانی و محل قرار برای سوار شدن به اتوبوس های شرق تهران.
قرار بود با بقیه اعضای گروه به قله آتشکوه برویم. می گفت دیشب برای مرخصی به تهران آمده و صبح هنوز خانواده را ندیده به سودای کوه راهی قرار شده بود. طبیعتا در بازار گرم سلام و تجدید خاطرات با دوستان و قدیمی ها من تازه وارد تنها به سلامی بسنده کردم.
پس این است آن فرشاد معروف. بسیار خاکی تر و اقتاده تر از آنچه می توانستم مجسم کنم بود. کوهنوردی با آن همه سابقه و این همه خاکی !!!
دیدار بعدی و آشنایی بیشتر سال بعد بود . خدمت تمام شده بود و برگشته بود با صدها ایده و انرژی. گویا دوران سربازی خلایی بود که می خواست زودتر پرش کند.
زمستان بود او جسورانه صحبت از صعود ۳۶ ساعته خلنو کرد. کاری که با شک و تردید و انکار روبرو شد اما فرشاد می دانست از کوه و از خودش چه می خواهد. به همراه سه نفر و صعود را انجام داد و برگشت!
خلنو که صعودش یک برنامه زمستانی سنگین در آن سال ها بود برای فرشاد فقط تمرینی بود برای آغاز. صعود زمستانی پالون گردن در ماه بعد نشان می داد فرشاد آمده تا سبک خود را پایه گذاری کند.
پیگیر این بود که برای پیشرفت یک مربی از فرانسه به ایران بیاورد طرحی که با اجرای آن مخالفت شد اما فرشاد اهل کوتاه آمدن نبود اگر نمی شد مربی آورد پس باید خودش به پیش مربی برود.
سال ۱۳۷۰ به همراه دو دوست به شامونی فرانسه رفت در دوره راهنمای کوهستان شرکت کرد و خوش درخشید, انقدر خوب که مربیش بعد از ده سال که من در شامونی با او ملاقات کردم فرشاد را به یاد داشت و از او به نیکی یاد می کرد.
فرشاد بسیار محتاط بودبا دقت ترین, برنامه ریز ترین و دقیق ترین کوهنوردی که تا به امروز دیده ام. سعی می کرد تا سر حد دقت همه چیز را برنامه ریزی کند از کوچک ترین جزئیات غافل نمی شد و همیشه مهم ترین اصل برای او ایمنی دیگران و خودش بود.
یادم می آید در زمستان پر برف سال ۷۰ با فرشاد و چند تن از دوستان به دره اوسون رفته بودیم. من با یک نفر دیگر قصد صعود دیواره را داشتیم از مسیر کلاهک. دیواره در پی بارش برف بشدت یخ زده و پوشیده از برف بود. صعود ما دو نفر تا تاریکی هوا طول کشید. فرشاد تمام آنروز برنامه تمرین خود را لغو کرد و پایین دست دیواره صعود ما را تعقیب می کرد تا به پایین به سلامت فرود بیایم.
حضور فرشاد در هر برنامه ای معنی اطمینان بود یعنی کسی که می دانستی کم نمی آورد کسی که می توان به او تکیه کرد.
بلند ترین مسیری که با او در یک کرده هم طناب بودم صعود یخچال اسپیلت بود. اواخر مسیر طوفان و تگرگ دید ما را به صفر رسانده بود . اما او با شادی می خندید و صعود می کرد.
دوستی ما طی سال ها فراز و نشیب داشت گاه نزدیک و گاه دور گاه موافق و گاه مخالف اما فرشاد همواره بر این اصل باور داشت : “ما دوستی خودمان را یک شبه بدست نیاورده ایم که یک روزه از دستش بدهیم”
یادم می امد زمانی هر وقت به برنامه صعود بلندی می رفتم در بازگشت از برنامه پدرم می گفت: فرشاد زنگ زده و خبر گرفته….
زمستان ۷۵ امیر رضا را بهمن زد و ما در کهار روزها بدنبالش بودیم وقتی از پشت بیسیم شنیدیم فرشاد آمده انگار همه توان مضاعفی برای جستجو پیدا کرده بودند.
فرشاد فرشاد بود.
اخلاق خاص خود را داشت. بسیار مهربان اما بسیار جدی. تلفیق ایندو بسیار سخت است اما او مرد کارهای سخت بود.
برای یاد گیری عطش داشت عاشق علم کوهنوردی بود وقتی می گویم عشق منظورم معنی کامل آن است حاضر بود برای فراگیری آن هر بهایی را به جان بخرد.
صدها خاطره از به یادم می آید که با مرورشان هر بار به خودم می گویم : گاهی بعضی افراد هیچگاه تکرار نمی شوند.
آخرین دیدارمان با هم یک هفته قبل از سفرم به اینسوی آب بود. ۴ روز در پل خواب کلاس مربیگری درجه دو – و او از هر مربی و شاگردی قبراق تر و قوی تر. روز آخر با هم خداحافظی کردیم .
و گاه بی گاه طی این مدت خبری از او می شنیدم تا آن صبح نحس. به تهران زنگ زده بودم و داشتم در باره یک موضوع کاری صحیت می کردم مخاطبم در حین صحبت گفت: راستی خبر داری فرشاد هم مرد!! زیر بهمن!!
و به صحبت ادامه داد و من نمی شنیدم فقط گفتم قطع می کنم بعد زنگ می زنم و مخاطبم حیرت زده پشت خط ماند.
و بعد این پنجره شیشه ای بود و اخبار …..
فرشاد مرد میدان آخرین رزم خود بود. در باره چرایی این اتفاق قلم زیاد زده شده و من بر این باورم فرشاد در آن میانه تصمیمی گرفت که ممکن است هر شخصی در آن شرایط بگیرد, فرشاد در آن لحظات شوم می توانست بین زنده مانده و به کام مرگ رفتن یکی را انتخاب کند که انتخاب فرشاد از پیش معلوم بود.
او کسی نبود که شاگردی و یا دوستی را در مهلکه تنها بگذارد بارها از زبان خودش این را شنیده بودم و می دانستم این نه تنها حرف که میثاق زندگیش بود. میثاقی که با جان خود آن را پاس داشت.
سال پیش مجال سفری کوتاه به ایران را داشتم فردای روز رسیدنم جمعه صبح با دوستی مشترک به سر مزارش رفتم.
فرشاد آنجا بود – اسماعیل هم چند ردیف پایین تر . دنیاهایی از عشق از دوستی از شور و از خوبی و مهربانی برای همیشه آنجا آرام گرفته بودند.
دیگر جایی برای این نبود که خودم بگویم خیال است , خیال جامه واقعیت به تن داشت سیاه همرنگ سنگ در برابر من
به سنگی که بر مزار نهاده شده بود و نامش را بر خود داشت نگاه می گردم و انگار یاد صدها خاطره در ذهنم می پیچید صدها خنده صدها حرف صدها گفته و ناگفته
تقریبا به انتهای یخچال رسیده بودیم مه سطح یخچال را پوشانده بود و تنها نشانه مسیر ر د طنابی بود که در میان مه گم می شد
یک آن نیش جلوی کرامپونم در رفت و نشد خودم را نگاه دارم پرت شدم رو به عقب و انگار زمین داشت من را به طرف خود می کشید اضافه طناب کشیده شد و تا کشش طناب سقوط من را مهار کند چند لحظه ای طول کشید چند لحظه به اندازه ابدیت بی اختیار فریاد زدم…..
مه کنار رفت و تنها صورت خندان فرشاد را بیاد دارم که می گفت : بیا بالا آفرین تمومه.
و دو طول بعد دو نفری در آن تکه یخ کوچک بالای یخچال اسپیلت نشسته بودیم سر خوش از اتمام صعود و او با مهربانی همانند برادری به من می گفت : دیدی تموم شد.
توي اون دنياي يخ زده که فقط سنگ بود و يخ کنار يه سنگ يه وجب خاک بود که نمي دونم چه جوري اومده بود اونجا
و روي اون سه تا دونه گل ادل وايز در اومده بود .
من دشت هاي پر از گل زياد ديدم يا جنگل هاي سرسبز ولي اون سه تا گل يه چيز ديگه بودن .
توي اون تگرگ و سرما و يخ و سنگ آروم ايستاده بودن و انگار مي دونستن ما داريم مي آئيم . اونجا بودن که به ما خسته نباشيد بگن . انگار اونجا با ما ميعاد داشتند و صبور منتظر ما بودن تا روح ما رو آروم کنن. روي يک وجب خاک دنيايي براي خودشون داشتند
از دوستی ها تنها یاد است که می ماند. یادی که گاه با بغضی در گلو خفه می شود. اما حلاوتش زندگی را معنی می کند.
بخواب دوست من بخواب امیدوارم روحت همانند آن گل های ادلوایز آرام گرفته باشد.
صعودهایت تمام شد اما یادت همیشه با ما است…
همین
ششم بهمن ۱۳۹۶
◀️برداشت از وبلاگ کوه ها و ادم ها علی پارسایی
yun.ir/ph4j0c
تشکر از اقای مهدی عباسی برای ارسال مطلب
۱۶بهمن ۱۳۹۹
نظر (0)